باد سوک همچنان در حال وزیدن بود. هوا بسیار سرد و خشن شده بود. باران هم کمکم شروع به باریدنکرد. پسرکی از کوه پایین میآمد. ابرهای تیره و تار زمین را محاصره کردهبودند. آسمان دیدهنمیشد. ابرها با سروصدایی عجیب به هم برخورد میکردند. باران شدت گرفتهبود. پسرکی از کوه پایین میآمد. چوپانی آن طرفتر به سرعت گوسفندان خود را به طرف آغل پیش میبرد. گوسفندان هم با عجله حرکت میکردند. چوپان نگران گل شدن لباسهایش بود. با خود میگفت: عجب شانسی داریم ما.اه.تازه لباسهام رو شستهبودم.
ادامه مطلب
درباره این سایت