دستان جوان را می کشند؛ دو نگهبانی که سرهایشان در تاریکی کوچه ها گم شده است. جوان می داند که این دو، شهر را بهتر از همه می شناسند. خاصه در شب. حالا هم که شب است.

-علامت را که می بینی. در بزن.

یکی از نگهبان ها می گوید. جوان در می زند. انگار که نمی ترسد. صدایی نمی آید. دری هم باز نمی شود. نگهبان دیگر می گوید دوباره در بزن. جوان با نگاهی مطمئن سر تکان می دهد. در باز نمی شود. دوباره دست های جوان را می گیرند و او را روی زمین می کشند. نگهبان اول می گوید:

-باید پیش قاضی بعدی برویم.

-کجاست؟

-اندکی بالاتر.

ادامه مطلب

زمین کشان، سید یحیی هاشمی

پنجمین نفر، سید یحیی هاشمی

ردپا، محمد حسین مرادی

نمی ,گوید ,نگهبان ,زمین ,باز ,ها ,می گوید ,نمی شود ,در بزن ,باز نمی ,جوان را

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

www.doorbinmarket.com تابان اهنگ های شاد و عاشقانه پرسش مهر 20 آموزش حسابداری در تهران نکس فور یو فروش شارژ و اینترنت با تخفیفی ویژه معرفی کتاب لوازم آرایشی لچیک هیئت عشاق المهدی